همیشه سبز

چکه گاه اندیشه های سعید


3 دیدگاه

سیزده

چند سالی میشه که به صورت نسبتا منظم شعر میگم . از همون روز های اول همش میخواستم یک همچو شعری بگم . منتها اون موقعا خیلی خوب بلد نبودم شعر بگم و دلم راضی نمیشد چیزی بگم که ضعیف باشه . این بود که نزدیک پنج سال از روزایی که جدی جدی شعر میگفتم گذشت تا یه مدتی گفتم شعر نگم چون حرف تازه ای ندارم ، جریان تازه ای توی زندگیم نیست و این حرفا بعد تو همون افکار بودم که به خودم گفتم خب این شعر که ربطی به ماجراهای اخیرم نداره دیگه وقتشه . شبی که این شعرو گفتم خیلی احساسات عجیبی رو بعد مدتها تجربه کردم انگار دوباره همون پسر نه / ده ساله شده بودم که تازه داغ دیده بود . طنزش این جاست که اینم گذشت سیزده سال شد و من حتی یک سالش رو باور نمیتونستم بکنم . خب دیگه حاشیه کافیه از نظرم :

روشن ترین چهره ی این زندگانیم … آن مادرم که مرگ چه زودش ز من گرفت

لبخند او که در پس هر روز کودکی … یا حرف او که پایه ی شخصیتم نوشت

دلتنگیش همیشه و اشکی به روی چشم … آهی که تا ابد به نفس های من سرشت

ما را نهاد در هوس آخرین وداع … آسوده چون که گشته کنون منزلش بهشت

 

یکی دوروز پیش سیزده سال گذشت

تقدیم به مامانmaman


4 دیدگاه

روزگارم

نه بخت در خانه ام را زد

نه مرا هرگز از او نشانی بود

چون عقربی گرفتار آتش

خویشتن را به نیش غرور

به افگار تنهایی

در بستر بی‌خوابی

به عذابی جاودان می کشم

همچون همیشه پر ز غم و پر زغصه ام … شاید سروده ای به خیالی رهاندم


3 دیدگاه

همدرد

هر آن کسی که  به داغ شقایقی سوزد … شبانه روز به در هر نگاه می دوزد

ز درد او خبرم هست چون که دلبر من … به سان هر گل دیگر که عشوه می ریزد

نه خاطرش که غم عاشقان خسته چه بود … که فکر جلوه ی دیگر که فتنه انگیزد

چنین بود که چو عاشق ز عشق می نالد … تو گویی نعره ی دردش ز قلب من خیزد

چو طاقتی که نداریم و مرهمی که نبود … نگاه مهر و محبت که او نیانگیزد

هر آن کسی که بدیدست سادگی سعید … ز دست او به کویری رمیده بگریزد