چند سالی میشه که به صورت نسبتا منظم شعر میگم . از همون روز های اول همش میخواستم یک همچو شعری بگم . منتها اون موقعا خیلی خوب بلد نبودم شعر بگم و دلم راضی نمیشد چیزی بگم که ضعیف باشه . این بود که نزدیک پنج سال از روزایی که جدی جدی شعر میگفتم گذشت تا یه مدتی گفتم شعر نگم چون حرف تازه ای ندارم ، جریان تازه ای توی زندگیم نیست و این حرفا بعد تو همون افکار بودم که به خودم گفتم خب این شعر که ربطی به ماجراهای اخیرم نداره دیگه وقتشه . شبی که این شعرو گفتم خیلی احساسات عجیبی رو بعد مدتها تجربه کردم انگار دوباره همون پسر نه / ده ساله شده بودم که تازه داغ دیده بود . طنزش این جاست که اینم گذشت سیزده سال شد و من حتی یک سالش رو باور نمیتونستم بکنم . خب دیگه حاشیه کافیه از نظرم :
روشن ترین چهره ی این زندگانیم … آن مادرم که مرگ چه زودش ز من گرفت
لبخند او که در پس هر روز کودکی … یا حرف او که پایه ی شخصیتم نوشت
دلتنگیش همیشه و اشکی به روی چشم … آهی که تا ابد به نفس های من سرشت
ما را نهاد در هوس آخرین وداع … آسوده چون که گشته کنون منزلش بهشت
یکی دوروز پیش سیزده سال گذشت