نه بخت در خانه ام را زد
نه مرا هرگز از او نشانی بود
چون عقربی گرفتار آتش
خویشتن را به نیش غرور
به افگار تنهایی
در بستر بیخوابی
به عذابی جاودان می کشم
همچون همیشه پر ز غم و پر زغصه ام … شاید سروده ای به خیالی رهاندم
نه بخت در خانه ام را زد
نه مرا هرگز از او نشانی بود
چون عقربی گرفتار آتش
خویشتن را به نیش غرور
به افگار تنهایی
در بستر بیخوابی
به عذابی جاودان می کشم
همچون همیشه پر ز غم و پر زغصه ام … شاید سروده ای به خیالی رهاندم
بچه تر که بودم فکر میکردم خیلی خاصم ، از مرحله ی بچه تر بودن به مرحله ی بچه که رسیدم ، الان فکر میکنم فقط خسته م ، آبرومندانه تا تهش برم تموم شه:دی
نوامبر 22, 2012 در 9:34 ق.ظ.
بابا بی خیال سعید!تو همیشه یکی از سمبل های بی خیال خوشی کردن بودی مثلا من چند وقته دارم فکر می کنم به این ممکنه یه روزی برم تو معابد بودایی ژاپن وسط جنگای برگ زرد و رودخونه های جوشان دو سال بگذرونم و همین کلی انرژی بهم میده!
نوامبر 22, 2012 در 9:43 ق.ظ.
نیگران نباش:دی اینو بذار به حساب مبالغه ی شاعر:دی
آخ من تو فکر اینم برم ژاپن هنر سامورایی یاد بگیرم معرکه س
نوامبر 23, 2012 در 12:04 ب.ظ.
در مورد وبلاگو این صحبتام یه خورده از خودت فعالیت نشون بده یه دو تا وبلاگ برو بیان وبلاگت این قدر فراخ نباش
نوامبر 23, 2012 در 8:57 ب.ظ.
:)))) دنیا به کام فراخان است :))