همیشه سبز

چکه گاه اندیشه های سعید


۱ دیدگاه

در باب چگونگی رهایی

از خود چگونه می توان رها شد؟

دیریست به دنبال یافت نگشتنی روزگارم را زیر و رو می کنم

از خود چگونه خود را راها کنم؟

سخن گفتن برایم آسان ، نوشتن آسان ، خواندن از همه آسان تر است اما هیچ کدام گوهری از رهایی به وجود ندارند

شنیدن حتی ، آوای زیبا ترین ها نیز تنها مرا اندکی از درد دور می کند ، لامسه هم که چندان تغییر برانگیز نیست

از خود ، از حدود خود چگونه رها شوم؟ زندانی مرز های خود ، نالان از دژخیم زندان که خودم باشم ، چگونه رهایی یابم؟

بودن پاسخ نیست ، نبودن پاسخ نیست ، پاسخ نیست.


بیان دیدگاه

بهار

بار دگر بهار رسید. هوا هوای سال نو و نوروز و شادمانی ها و غم های آمیخته اش است .

امسال شاید بیش از پارسال شور سال نو مرا فراگرفته است.

گویی دلم نوید میدهد که بعد از چندین و چند نوروز ناپیروز سرانجام نوبت فرخندگی ست و باید به راه افتاد و کاری کرد و غم را به جد از ریشه برکند .

دوران دوران گرفتگی و گرفتاری ست لیک این فصل ، هنوز علی رغم تمامی پستی های تاریخ ، فصل زایش فصل امید ، فصل من ، فصل بهار است.

گویند سخن راستین را حتی اگر از زبان دون ترین و پست ترین آدم ها باید پذیرفت،

postcard-12

پس زنده باد بهار ِ شوریدن زندگی و روشنی و آزادی بر زمستان غم ها و دست بستگی ها ونا به سامانی ها ، زنده باد فرصتی دیگر ، سالی دیگر برای زندگی

نوروز همگی ایرانیان ، همه ی شما دوستانم پیروز و شادمان و سراسر خوشی 🙂


3 دیدگاه

سیزده

چند سالی میشه که به صورت نسبتا منظم شعر میگم . از همون روز های اول همش میخواستم یک همچو شعری بگم . منتها اون موقعا خیلی خوب بلد نبودم شعر بگم و دلم راضی نمیشد چیزی بگم که ضعیف باشه . این بود که نزدیک پنج سال از روزایی که جدی جدی شعر میگفتم گذشت تا یه مدتی گفتم شعر نگم چون حرف تازه ای ندارم ، جریان تازه ای توی زندگیم نیست و این حرفا بعد تو همون افکار بودم که به خودم گفتم خب این شعر که ربطی به ماجراهای اخیرم نداره دیگه وقتشه . شبی که این شعرو گفتم خیلی احساسات عجیبی رو بعد مدتها تجربه کردم انگار دوباره همون پسر نه / ده ساله شده بودم که تازه داغ دیده بود . طنزش این جاست که اینم گذشت سیزده سال شد و من حتی یک سالش رو باور نمیتونستم بکنم . خب دیگه حاشیه کافیه از نظرم :

روشن ترین چهره ی این زندگانیم … آن مادرم که مرگ چه زودش ز من گرفت

لبخند او که در پس هر روز کودکی … یا حرف او که پایه ی شخصیتم نوشت

دلتنگیش همیشه و اشکی به روی چشم … آهی که تا ابد به نفس های من سرشت

ما را نهاد در هوس آخرین وداع … آسوده چون که گشته کنون منزلش بهشت

 

یکی دوروز پیش سیزده سال گذشت

تقدیم به مامانmaman


بیان دیدگاه

گاهی برای فراموش کردن
دست به دامن تغییر میشوم،شاید هم اندیشه ی تغییر، فقط لنگی پا و سنگی که بهش میخوره ، یا چرخ و چوبی که در میانش است مانع میشود ، تغییر در من مانند جهنم ایرانیان است ، گاهی من آماده ام و شرایطش نیست و گاهی تمامی شرایط هست و من آماده نیستم 

شاید جراتی نیست یا شاید جرات همیشه بوده و آتشی نیست

یا همه هست و زمین کج است

تنها نمیدانم من از کجا میسوزم


بیان دیدگاه

اوسوالدو فارِس

 اوسوالدو فارِس یک آهنگی داره ، به نام  شاید شاید شاید که بعدها نت کینگ کول و دوریس دی اولی به اسپانیولی با لهجه ی غلیظ آمریکایی و دومی به انگلیسی این آهنگ رو میخونن ، این آهنگ من رو یه دورانی خیلی تحت تاثیر قرار داد ، هوس کردم به صورت  نسبتا آهنگین و آزاد به فارسی برش گردونم این هم حاصل تلاشمه امیدوارم خوب شده باشه :

مهم نیست عشقم برات

وقتی که ، انقد میخوامت

چه فکری ، زیر سر داری؟

شاید ، شاید ، شاید

همه رو می چرخونی

دایم به ، دور سرت

به من فکر نمیکنی

شاید ، شاید ، شاید

زار و درمونده م کردی

جلوی دوستات ، مسخره م کردی

دوستم اگه نداشتی، کاری به کارم ، شاید نداشتی

بیخیالت نمیشم ، هرقدرم ، بگریزی

بهت میرسم آخر

شاید ، شاید، شاید

پ.ن: ترانه ی اسپانیولی  ، ترانه ی انگلیسی


۱ دیدگاه

نشانه

 

سمک عیار را نشانی این بود که گر کسی سه بار نامش بر زبان آورد وی در آن مجلس به قطع حاضر بودی ، سعید را نیز گویند بر این نمط عادتی بود که گر در مجلسی سه بار نام چای آمدی اگر هم خودش آنجا نبودی یادش روان بودی:دی

 


4 دیدگاه

روزگارم

نه بخت در خانه ام را زد

نه مرا هرگز از او نشانی بود

چون عقربی گرفتار آتش

خویشتن را به نیش غرور

به افگار تنهایی

در بستر بی‌خوابی

به عذابی جاودان می کشم

همچون همیشه پر ز غم و پر زغصه ام … شاید سروده ای به خیالی رهاندم


۱ دیدگاه

جبر تاریخی + جغرافیایی

از قدیم گفتن خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو و فرزند زمان خویشتن باش

مشکل من اینه که نه تنها از جماعت خوشم نمیاد که همرنگشون بشم تا رسوا نشم ، بلکه فرزند این زمان هم نیستم

پس از روزها و هفته های متمادی تحقیق به این نتیجه رسیدم که زمان ایده آل برای زندگی من بین سالهای 1800 تا 1870 میلادی و در اروپای غربی (ترجیحا انگلستان اگرنه اتریش یا فرانسه) و طبقه ی احتماعی مد نظرم طبقه ی آریستوکرات است.

در آن دوره یک عضو آریستو کراسی میتونسته خیلی کارها بکنه بخش مهمی از زندگیش رو مطالعه و موسیقی تشکیل میداده

برای دیدن افراد و آشنایی باید به مراسم های رقص که در خانه ی دیگر اشراف برگزار میشده میرفته

و مقادیر فراوانی اسب سواری هم وجود داشته

علم به حد کافی پیشرفت کرده بود و دنیا هنوز خیلی نابود نشده بود

در همچو شرایطی من را میشد در خانه ای در ییلاق (خانه ی ییلاقی خاندانمان) و مشغول سواری و شنا و خیلی کارهای دیگر دید ، با رفقای باحالمان دنیا را میگشتیم و هروقت خسته میشدیم به خانه برگشته والس میرقصیدیم

تازه اونموقع عاشقی و این حرفا خیلی جذاب تر بوده از اونجایی که دوئل هنوز غیر قانونی نشده بود و میتونستی کلی دوئل های جذاب انگیز ناک داشته باشی

خلاصه اینکه اگر روزی به دستگاه جبران جبر تاریخی + جغرافیایی دست یافتید مارا نیز در جریان بگذارید تا خرسند شویم


3 دیدگاه

همدرد

هر آن کسی که  به داغ شقایقی سوزد … شبانه روز به در هر نگاه می دوزد

ز درد او خبرم هست چون که دلبر من … به سان هر گل دیگر که عشوه می ریزد

نه خاطرش که غم عاشقان خسته چه بود … که فکر جلوه ی دیگر که فتنه انگیزد

چنین بود که چو عاشق ز عشق می نالد … تو گویی نعره ی دردش ز قلب من خیزد

چو طاقتی که نداریم و مرهمی که نبود … نگاه مهر و محبت که او نیانگیزد

هر آن کسی که بدیدست سادگی سعید … ز دست او به کویری رمیده بگریزد